دموغرات‌بودن کامی

روزی کامی نشسته بود و با خویشتن خویش جام قهرمانی یه‌قل دوقل برگزار می‌کرد که پیک مخصوص لیلی از راه رسید و نامه‌ی لیلی بدو داد.

کامی نامه را بوسید و بر پیشانی و چشم نهاد و سپس بر چانه و گردن و سینه و شکم و همین‌جا متوقف شد و نامه را گشود.

لیلی نوشته بود: «سلام. تو خیلی مستبد و دیغتاتور هستی. من نمی‌توانم به این رابطه ادامه دهم. خدانگهدار.»

پس کامی مبهوت و تشتک‌پران و خشتک‌دران نزد پیر خردمند رفت.

پیر خردمند او را گفت: «اگر واقعاً لیلی را دوست داری، به تصمیمش احترام بگذار. دموغرات باش و اینگونه تصویر خوبی از خویش به یادگار گذار.»

پس کامی کاغذی برگرفت و نامه‌ای به لیلی نوشت بدین مضمون: «سلام. خوشحالی و خوشبختی تو برای من از همه‌چیز مهم‌تر است. تحمل می‌کنم بی‌تو به هر سختی / به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی. و از همین تریبون برای تو در عرصه‌های دیگر زندگی آرزوی موفقیت دارم. خدانگهدار.»

ساعتی از ارسال این نامه بگذشت که پیک لیلی با یک گونی خاک برگشت و گفت: «این را سرورم برای شما فرستاده.» و محتویات آن را روی سر کامی خالی کرد

و سپس نامه‌ی لیلی به کامی داد که در آن نوشته بود: «معطل این بودی که من بگویم می‌خواهم بروم؟ باز یک مام‌استایل دیدی و دلت رفت؟ نمی‌دانی ما دخترها در پس حرف‌هایمان مفاهیم ژرف و پیچیده‌ای مستتر می‌نماییم؟ نازکشیدن را هم که بلد نیستی. بای. کات. و دوباره کات.»

کامی چون این بخواند، نعره‌کشان نزد پیر خردمند رفت و او را بازخواست نمود که: «مردک از سن و سالت خجالت نکشیدی؟ این چه راهکار بود به من نمودی؟»

و پیر خردمند گفت: «در جوانی معشوقه‌ای داشتم که به خاطر دموغرات‌بودنِ زیادی ترکم کرد. لذا عقده‌ای گشتم و حالا کمی تسکین یافتم.» و پالان خرش به روی خود کشید و به خواب قیلوله رفت.

نتیجه آنکه راستش ما هم بالاخره نفهمیدیم باید دموغرات باشیم یا مستبد.

والسلام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
مقایسه