روزی کامی حکایت راپانزل بر پیر خردمند میخواند. پیر خردمند او را گفت: «ای واداده! راپانزل را از روی زال و رودابهی ما برداشتهاند. ایرانی نیستی اگر شِیر نکنی!» و کامی بر آن شد که حدیث زال و رودابه بداند. پس غوغل گشود و نام زال در آن تحریر نمود.
تا نام زال را نوشت، غوغل این جستجوهای پرتکرار بدو پیشنهاد داد: زال چیست؟
زال طعمدارشده در فر
زال چگونه رستم را ساخت؟
زال و رودابه. پس انگشت بر مورد آخر مالاند و حکایت زال و رودابه خواند و توی کف ماجرا ماند و سوگند جان مادر یاد کرد که همچو زال باشد.
پس نیمهشب کامی به پایین برج لیلی رفت و تصنیف «نام جاوید وطن» بخواند که به علت گام بالا، صدایش به جای فراخواندن لیلی، گربههای نر کوی را به سمت او جلب نمود. پس سنگریزهای به کف گرفت و با ندای «یا بیرانوند» پرتاب کرده به پنجرهی لیلی زد.
چون نگارش آمد کامی او را ندا داد: «بنداز بیرون.»
لیلی پرسید: «چه را؟»
کامی گفت: «از گیسوانت ریسمانی بساز و به پایین انداز تا بگیرم و بیایم بالا و خلاصه در خدمت باشیم.»
لیلی سر خویش تا گردن از پنجره بیرون آورد: «بنگر، گیسوان خویش مدل کرنلی بزدهام.» کامی که حرارت عشق در وجودش زیادت شده بود، پلان بی مطرح کرد: «پس ریسمانی بینداز.»
لیلی این بکرد و کامی ریسمان بگرفت و اندکی بالا رفت ولیکن شکوفه زد و تگری خویش بر خاک کوی معشوق ریخت.
پس به پایین برگشت و نالید: «اگر میتوانی تو نزدم بیا / که از ارتفاعم بُود فوبیا.» و لیلی دریافت که ماجرا کنسل است و رفت تا بخسبد.
اما کامی را سوگند جان مادر در یاد آمد. پس به ناچار موی خویش دکلره نمود تا مانند زال شود و سوگند راست آید. نتیجه آن که، فانتزیهایتان را با تواناییهایتان تطبیق یا تواناییتان را به قدر فانتزیهایتان افزایش دهید. والسلام.
- سفیرمدیا
- اردیبهشت 20, 1399