روزی کامی در خرابات پرسه میزد که ناگاه پایش به چیزی خورد و چون نگریست دید که چراغی قدیمی منقوش به نقوش عجیبه است. چون خواست با گوشهی دستارش خاک آن را پاک کند، یکهو دودی از چراغ برخاست و غولی از آن بیرون زد بو هاوا!
غول گفت: «ارباب! من میتوانم سه آرزوی شما را برآورده کنم. هدف ما رضایت مشتری است.»
کامی درحال گفت: «میخواهم، لیلی، معشوق عزیزم، زیباترین دختر گیتی باشد.» پس غول، پنج انگشتش را به نشانهی «خاک بر سرت» به سمت کامی پرت نمود
و گفت: «امر امرِ شماست، ما مردهشوریم.» چون کامی از خرابات رفت و به کوی لیلی رسید، درشکههای مطلا و کاروانهای ممالک و ملوک اقصای عالم را دید بر در منزل لیلی دخیل بسته و بهر خواستگاری آنجا بست نشسته. چون نیک نظر کرد، پدر خویش نیز در صف هواخواهان لیلی دید.
لختی گذشت و لیلی برای لحظهای از پنجره بیرون را نظر کرد. خلایق صیحهها کشیدند و جامهها دریدند.
کامی با خود اندیشید با این هواخواهان پُر زر و زور، تاپ مندرس لیلی را هم جهت تبرک به او نمیدهند چه رسد به خودش را. پس غول را احضار نمود.
غول گفت: «خوردی؟! خب، در خدمتگزاری حاضرم.» و کامی آرزو نمود لیلی زشتترین دختر عالم امکان شود. چیزی نگذشت که «زری بیوتی» به خانهی لیلی آمد و او را عمل و دستکاری و تزریقی چند نمود و گفت: «ماه شدی!» و لیلی خرامان به کنار پنجره آمد. به ناگاه تمام هواخواهان به محض دیدنش چون آهوی یوزپلنگدیده پا به فرار گذاشتند.
لیلی نظری به کامی افکند و با انگشت به کامی اشاره کرد: «بیا.» لیکن کامی به دیدن این منظره تگری مبسوطی زد و هرآنچه از مردی و شور جوانی در وجود داشت، از کف بداد.
پس غول را صدا زد و غول ظاهر شد و دید رنگ کامی بر اثر تگریِ بسیار پریده. شانههای کامی بمالید و گفت: «ارباب! آرزوی آخر است، دقت کن!»
و کامی گفت: «نخواستیم آقا! لیلی را به همان شکل اول در بیاور.» غول گفت: «آنوقت دولت اینهمه ارز اختصاص میدهد و خر از قبرس میآورد.» و لیلی را به صورت اول درآورد و خود ناپدید شد.
نتیجه آنکه، کار است دیگر، همیشه سه آرزوی درست و حسابی آماده داشته باشید.
والسلام. کول باشووا کامی!
- سفیرمدیا
- شهریور 29, 1399