جایزه‌ی صداقت

روزی پیر خردمند کامی را نشانده بود و بر او حکمت می‌خواند که:
«بدان که آنچه در زندگی مهم‌تر از استعداد و پشتکار و سالاد سزار و دارایی و نسب است، صداقت است. تو راستگو می‌باش، غمت نباشد. هر چه شد با من.» پس کامی بر آن شد تا طریق صداقت پیش گیرد و قلل موفقیت را یکی پس از دیگری رنده کند.
غروب آن روز با لیلی قرار داشت. چون لیلی به دعده‌گاه آمد خسته بود و دل‌شکسته. کامی پرسید: «ای خاک پایت توتیای دهانم! تو را چه شده که اینگونه پریشانی؟» و لیلی عادت نداشت که مثل آدم در همان مرتبه‌ی اول پاسخ گوید. پس کامی چندان بپرسید تا کِرم لیلی خفت و او را پاسخ گفت: «دیری‌ است در قرنطینه بخورده و بخوابیده‌ام و تی آر ایکس و واکینگ و رانینگ نکرده‌ام و بدین سبب فربه گشته‌ام و شکمم چون طبل سپاهیان شده. مگر نه؟»
کامی را پند پیر خردمند در یاد آمد و گفت:
«راستش را بخواهی، آری، چاق گشته‌ای و پهلوهایت از دوطرفت بیرون زده. ولیکن غم مخور. رجیم می‌گیری و اندک‌اندک مثل سابقت خوب می‌شوی.»
که ناگهان لیلی از جا جست و جیغ کشید:
«من چاقم؟ باز رفتی ونک و دو تا دختر دیدی؟ من چاقم ریغماسک؟» و داشت محل را ترک می‌کرد که کامی در پی او افتاد و می‌نالید و می‌گفت:
«نگارا، تو باید شاکر باشی که عاشقت راستگوست… خوب بود می‌گفتم باربی گشته‌ای؟… خودت چشم نداری؟…»
و اینها می‌گفت و کار را خراب‌تر می‌نمود. پس لیلی رفت و کامی به سمت پاتوق پیر خردمند دوید.
چون او را دید بر سرش فریاد زد که:
«این بود رمز موفقیتت؟» و ماوقع را بر او تعریف کرد.
پیرخردمند شلنگ قل‌قلی از دهان در آورده، فوتی بکرد و بگفت:
«قاعدتاً نباید اینطور می‌شد» و رفت تا دوری در سماوات بزند.
نتیجه آنکه اگر محبوب از خود انتقادی کرد، هر چقدر هم که واضح و روشن بود شما زیر بار نروید. تله است.
والسلام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
مقایسه