کامی چند روزی دلدار خویش ندیده بود و به همین منوال خرداد گذشت و تیر آمد. نامهها میداد و درخواست دیدار مینمود ولیکن لیلی هر بار جواب میداد: «کار دارم، درس دارم، سردرد دارم» و بدین صورت، درخواست کامی به زینت ریجکت میآراست.
روزی کامی بر در بوستان لاله، از دوری لیلی بر خود میپیچید و خود را میخاراند که ناگاه لیلی را دید در ماشین پسری، گل از گل گشوده و خندان چون پسته رفسنجان، که عبور کرد. همچون یوزپلنگ در شُرف انقراض ایرانی به سمت خانه دوید و سیخ کباب برگرفت و به خرابات برد تا همچون شمشیر مردان آنجلس در خویش فرو کرده، خود را انتحار کند. چون خواست نوک سیخ در خویش فرو نماید،
پیر خردمند او را نهیب زد: «نه! خودکشی کار انسانهای ضعیف است. آن دنیا میگیرند پدر صاحابت را درمیآورند.
مگر نشنیدهای که حکیمان گفتهاند: هرکس بکُشد خود را، در گنبد مینایی / این گنبد مینایی، توی دهنش بادا.» کامی که اشک از چشمانش ففاره (یعنی فوارهی شدید) میزد گفت: «پس میگویی چه کنم؟»
پیر گفت: «اول از ماجرا مطمئن شو، بعد بیا فکری به حالت کنیم.» پس کامی شبانگاه به کوی لیلی رفت و کیفیت ماجرا از او پرسید و گفت: «مگر من چه کم داشتم که ریسمان وفا دریدی و توی بغل دیگری پریدی و به عشق و علاقهی من… بله!»
لیلی گفت: «عزیزم، مرا قضاوت مکن. تو همچنان کِیس اصلی ازدواج من هستی. خوبیهایی در تو هستکه هیچ پسری بویی از آن نبرده.»
کامی درآمد که: «دو تاشو بگو، سه تاشو بگو!»
لیلی پاسخ داد: «عرقت بوی لجنزار نمیدهد. وقتی گوشت لای دندانت میماند با میچموچ کردن مغز آدم را نمیفرسایی، مثل سگ باوفا، مثل خرگوش بازیگوش و مثل خر مردی.»
کامی حیران و کمباد پرسید: «پس چرا در ماشین آن لندهور بودی؟» لیلی گفت: «ماشینش کولر دارد. خدایی خیلی گرم است. یکی دو ماه تحمل کن، حتماً برمیگردم. آفرین. روشنفکر باش.»
نتیجه آنکه افلاطون زیر این آفتاب قاطی میکند، این که دیگر لیلی است.
والسلام.
- سفیرمدیا
- تیر 30, 1399