روزی لیلی و کامی بر در بوستان ساعی قرار داشتند. چون به هم رسیدند، کامی لیلی را دید برق شادی در چشمان نشسته و از غم دنیا گسسته.
یکدیگر را احوال پرسیدند و دقیقهای بگذشت که ناگهان برقها رفت و لیلی ابرو در هم کشید.
کامی برآشفت و از لیلی پرسید: «چه شد عزیزم؟ چیز بدی گفتم؟» لیلی خودش را جمع کرد و هیچ پاسخ نداد. پس کامی خود را وارسی کرد ولیکن ندانست چه گناهی مرتکب شده.
چون ساعتی خواهش و تمنا و التماس کرد، لیلی بر او خروشید: «چرا نفهمیدی؟»
و کامی گفت: «چه را نفهمیدم؟» و لیلی بدون اینکه پاسخی دهد پشت به کامی بکرد و برفت.
کامی چند روزی زیر پنجرهی لیلی زاریها کرد و نغمههای سوزناک سر داد و هدایای بسیار و پاستیل ماری و شال تیتی برای لیلی فرستاد تا آنکه لیلی آمد پایین و گفت: «من دیگر با آدم بیتوجهی مثل تو کاری ندارم.»
کامی پرسید: «نگارا، مثالی از بیتوجهی من بزن که روشن گردم.»
و لیلی گفت: «من به صد ذوق و شوق ابروان خویش رنگ کرده بودم و تو بیبصرِ بیذوق نفهمیدی.»
کامی هی چشم تنگ کرد و عقب و جلو رفت ولیکن باز هم چیزی متوجه نشد. ویدئوچک را نزد پیر خردمند رفتند و معلوم گردید ابروان لیلی، دو ممیز هفتادوپنج صدم درصد از قبل روشنتر شده.
کامی را نهیب زدند و ملامت کردند و او تعهد امضا کرد و سوگند خورد که زین پس حواسش را بیشتر جمع نماید.
نتیجه آنکه رنگ ابرو خییییییلی مهم است.
والسلام.
- سفیرمدیا
- شهریور 1, 1399
یک دیدگاه برای “عاشق نفهم”
خیلی خوب بود 😂😂