روزی لیلی و کامی به غافی شاپ رفته بودند و کامی داشت برای لیلی جملات قصار شهابالدین سهروردی و نیچه را بازگو مینمود. چون لیلی به این سخنان جذب گردید و صندلی خویش را کمی به کامی نزدیکتر کرد، کامی فرصت را مغتنم شمرده، باصدای آهسته گفت: «در خانه مرغ عشقی دارم که با گوی چوگان روپایی میزند. میآیی آن را به تو نشان بدهم؟»
ناگهان لیلی جیغ کشید: «کثافت!» و هرآن مردی که این صدا به گوشش رسید خود را به محل رسانیده، بدون اطلاع از کم و کیف ماجرا و بیفوت وقت و انرجی، کامی را مورد ضربات و شتمات قرار داد.
چنان زیر لگدهایش گرفتندکه گر خر بود اکنون مرده بودی پس کامی را توبره بر سر کشیده، دستها را قپانی بسته و سر و دندان شکسته به نزد داروغه بردند.
داروغه پرسید: «این جوانک پیزوری از دره پرت شده یا با فیل شاخ به شاخ کرده؟» و لیلی و علافان محل ماجرا را به استحضار داروغه رساندند. وی با خشم و نفرت از جا جهید و روی میز خود کوبید و گفت: «چه؟! مرغ عشق روپاییزن، آن هم در حوزهی استحفاظی من؟» و به همراه دو تن از شرطگان، با چماقهای خویش استخوانهای کامی به غضروف، و غضروفهایش را به خمیرِ بازی کودکان مبدل نمودند.
سپس جملگی، با حکم قضایی، به منزل کامی برفتند تا آنجا را تفتیش نمایند، مبادا دخترکان دیگری را گول زده و به منزل کشانیده باشد.
چون به منزل کامی درآمدند، قدرت خدا را دیدند مرغ عشقی دارد با گوی چوگانْ روپایی همیزند و از منقار، دود حلقهای بیرون همیدهد.
داروغه پس از دو سه سرفه و جمعوجور نمودن خویش، برگشت و کشیدهی افسریای به کامی نواخت که برق صنعتی از کلهی کامی پرید.
سپس افزود: «تعهدی بنویس و امضا کن تا ولت کنیم.» کامی نالید: «آخر تعهد برای چه؟» که داروغه فوراً دست در شلوار کرد که چماق اصلی را برای کوفتن کامی درآورد،
پس کامی بینوا گفت: «خب خب، تعهد میدهم. کجا را باید امضا کنم؟» و بیچاره تعهد داد و همگان برفتند و چون لیلی قدم از پاشنهی در بیرون گذاشت کامی را گفت: «باید من را درک کنی. زمانهی بدی شده.» و برفت.
نتیجه آنکه چیزهای عجیب و غریبتان را نگه دارید، با خیال راحت بعد از ازدواج به هم نشان بدهید.
والسلام.
- سفیرمدیا
- مهر 5, 1399