لیلی و کامی

روزی کامی به سر کوی لیلی رفت و انتظار کشید تا لیلی از آنجا بگذرد. چون لیلی را از دور بدید، آبِ دهانش خشک شد و ضربان قلبش رکورد جدیدی ثبت نمود. تا لیلی به او رسید، کامی با دو دست خویش نقش قلب بر سینه گرفت و دم تکان داد. لیلی برای پیشگیری از بیماری همه‌گیر، نقاب بر چهره زده ولیکن آرایش خلیجی پرحجمی برچشمان روا داشته بود. کامی بی‌تاب شد و خواست او را در آغوش گیرد که لیلی گفت: «هُش‌ش‌ش!» (مخففِ «هشیار باش!») حکیمان گفته‌اند فاصله رعایت کن که فاصله نکوست.» پس کامی دلخسته و پریشان لیلی را گفت: «آتشی در سینه دارم جاودانی عمر من چیز بدیست خودت می‌دانی گرمیِ بسیار در این هفته بخوردم بقیه را نمی‌گویم خودت بخوانی.» لیلی گفت: «من به اصول و سنت‌ها پایبندی کامل دارم. مادرم مرا مثل گل پرورده، با پنیر و کره‌ی محلی و عسل و حلورده! بدون اجازت او آب نخورم.» کامی گفت: «تو را به خدا لیلی! مادر سیخی چند است؟ جوانی را بچسب که چون شکر و قند است. مادرت پا به سن گذاشته و بر اثر چروک صورت و افتادگی عضله‌های سایر نقاط بدنش، عقده‌ای شده و فشارش بر تو وارد می‌کند. رها کن این سنن پوسیده را و بیا برویم قناری‌ام را که قلیان می‌کشد و دود قلبی بیرون می‌دهد به تو نشان دهم.» لیلی ابرو در هم درکشید که: «خموش باش! اگر احترام خاندادن مرا نگه نداری پشت گوش‌ات را دیدی، لیلی را هم دیدی.» و کامی گفت: «عزیز بهتر از جانم، من با تو صادقم. دوست داری احترام مصنوعی بگذارم؟ من عاشق تو هستم نه والدین عقب‌افتاده‌ات. این من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم، باقی همه هیچ است و فلان و بهمان!» چون این را بگفت، صدای لیلی از بالای سرای بلندمرتبه‌شان آمد: «مامان! سکه‌هایت را جاگذاشتی.» و کامی دید لیلی آن بالا کنار پنجره ایستاده. پس زنی که کنارش بود نقاب پایین داد و معلوم شد مادر لیلی است. کامی دیوانه و مدهوش در کوی و برزن می‌دوید و می‌خواند: «از ماسک که بر ماسک!» نتیجه آنکه تا مطمئن نشدید، سکرت‌چت آغاز ننمایید. والسلام.

یک دیدگاه برای “حکایت از ماسک که بر ماسک”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
مقایسه