خانه‌ای برای عشاق

کامی بر لب جوی نشسته بود و بسته‌ی اینترنت خویش صرف اینستاغرام می‌نمود. چون علامت ذره‌بین لمس کرد و به اکسپلورر رفت، عکس‌های پیج «زندگی رویایی با مریم» را گشود و زوجی دید خندان، گربه‌ی پرشین در ویلای‌شان چرخان، که از تراس ویلا دریا را نظاره کردندی و مرزهای خوشبختی را پاره کردندی. پست‌های مشابه […]

عاشق نامرد و بی‌معرفت

لیلی و کامی در میدان ونک قرار داشتندی. چون به هم رسیدند، کامی لیلی را خدمت کرد و به راه افتادند. لیلی گفت: «مرا سخت میل بستنی قیفی در دل و جان افتاده، برایم خر.» کامی گفت: «ای خاک پایت توتیای دهانم، اوضاع اقتصادی‌ام بسیار بستگی به نتیجه‌ی انتخابات آمریکا دارد. اندکی صبر نما تا […]

بلک‌فرایدی

در روزی از واپسین روزهای ماه نوامبر، لیلی کامی را فراخواند و بدو گفت: «اگر می‌خواهی عشق تو را در دل گیرم، اقلامی را که برایت در این موقومه سیاهه کرده‌ام را در بلک‌فرایدی تهیه نمای تا اینگونه کفایت و درایت تو را نیز بسنجم.» پس کامی برفت و چند ساعتی تلاش نمود و چون […]

مرغ عشقِ روپایی‌زن

روزی لیلی و کامی به غافی شاپ رفته بودند و کامی داشت برای لیلی جملات قصار شهاب‌الدین سهروردی و نیچه را بازگو می‌نمود. چون لیلی به این سخنان جذب گردید و صندلی خویش را کمی به کامی نزدیک‌تر کرد، کامی فرصت را مغتنم شمرده، باصدای آهسته گفت: «در خانه مرغ عشقی دارم که با گوی […]

غول چراغ جادو

روزی کامی در خرابات پرسه می‌زد که ناگاه پایش به چیزی خورد و چون نگریست دید که چراغی قدیمی منقوش به نقوش عجیبه است. چون خواست با گوشه‌ی دستارش خاک آن را پاک کند، یکهو دودی از چراغ برخاست و غولی از آن بیرون زد بو هاوا! غول گفت: «ارباب! من می‌توانم سه آرزوی شما […]

پیرزن فالگیر

روزی کامی و پیر خردمند در قهوه‌خانه نشسته و پس از صرف املتی خسته، قلیان همی‌کشیدند و دود همی‌دادند. چون قهوه‌خانه پر گشت، پیر به روی میز رفت و داد سخن بداد: «هر که خواهد بدو علم فلسفه و منطق و تفسیر اغراض مابعدالطبیعه‌ی ارسطو و صرف و نحو و مابقی علوم عقلیه و نقلیه […]

عاشق نفهم

روزی لیلی و کامی بر در بوستان ساعی قرار داشتند. چون به هم رسیدند، کامی لیلی را دید برق شادی در چشمان نشسته و از غم دنیا گسسته. یکدیگر را احوال پرسیدند و دقیقه‌ای بگذشت که ناگهان برق‌ها رفت و لیلی ابرو در هم کشید. کامی برآشفت و از لیلی پرسید: «چه شد عزیزم؟ چیز […]

دموغرات‌بودن کامی

روزی کامی نشسته بود و با خویشتن خویش جام قهرمانی یه‌قل دوقل برگزار می‌کرد که پیک مخصوص لیلی از راه رسید و نامه‌ی لیلی بدو داد. کامی نامه را بوسید و بر پیشانی و چشم نهاد و سپس بر چانه و گردن و سینه و شکم و همین‌جا متوقف شد و نامه را گشود. لیلی […]

عشق تابستانی

کامی چند روزی دلدار خویش ندیده بود و به همین منوال خرداد گذشت و تیر آمد. نامه‌ها می‌داد و درخواست دیدار می‌نمود ولیکن لیلی هر بار جواب می‌داد: «کار دارم، درس دارم، سردرد دارم» و بدین صورت، درخواست کامی به زینت ریجکت می‌آراست. روزی کامی بر در بوستان لاله، از دوری لیلی بر خود می‌پیچید […]

قرمزت است یا آبی‌ات؟

کامی مشغول اینستاگردی بود که در یکی از صفحات روانشناسی زرد خواند: «عشقت دوست دارد تو همرنگش باشی. اگر چنین کنی قلبش به تسخیر تو درمی‌آید.» پس با قلبی آکنده از امید از خانه برون آمد. در راه لیلی را دید بیرق سرخ در دست و ریش و سبیل بر صورت. پرسید: «نگارا، این چه […]

بستن
مقایسه